فریادکنان. (ناظم الاطباء). غریوان: گرازان و چون شیر نعره زنان سمندش جهان و جهان را کنان. فردوسی. هر شب به سیر کویش از کوچۀ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم. خاقانی. نیمشبی سیمبرم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. عالمی را لقمه کرد و درکشید معده اش نعره زنان هل من مزید. مولوی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان ز این غنچه که از طرف چمنزار برآمد. سعدی. بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزاردستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می داری. حافظ. این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپردۀ گل نعره زنان خواهد شد. حافظ
فریادکنان. (ناظم الاطباء). غریوان: گرازان و چون شیر نعره زنان سمندش جهان و جهان را کنان. فردوسی. هر شب به سیر کویش از کوچۀ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم. خاقانی. نیمشبی سیمبرم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. عالمی را لقمه کرد و درکشید معده اش نعره زنان هل من مزید. مولوی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان ز این غنچه که از طرف چمنزار برآمد. سعدی. بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزاردستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می داری. حافظ. این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپردۀ گل نعره زنان خواهد شد. حافظ
ویله کنان فرود آمد از تخت و یله کنان زنان بر سر موی و رخ را کنان (فردوسی شاهنامه) جمع نعره زن، در حال نعره زدن: (قطران)، . . نعره زنان و اشتلم کنان اسب می تاخت
ویله کنان فرود آمد از تخت و یله کنان زنان بر سر موی و رخ را کنان (فردوسی شاهنامه) جمع نعره زن، در حال نعره زدن: (قطران)، . . نعره زنان و اشتلم کنان اسب می تاخت
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب کردن: یکی نعره زد گیو در کارزار به افراسیاب آن شه نامدار. فردوسی. یکی نعره زد گیو و گفت ای سران بکوشید در رزم بدگوهران. فردوسی. همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. ور بدین یک سخن مرا بزند گوش او کر کنم به نعره زدن. فرخی. از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی 239). که هر ساعت آن شیر جستی ز جای زدی نعره آنگه نشستی ز پای. اسدی. چون از سراپردۀ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). چو بر درگه رسید آن عاشق مست همی زد نعره چون شیران سرمست. نظامی. زد نعره ای آنچنان شغبناک کافتاد هزاهزی در افلاک. نظامی. نعره ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف. نظامی. نعره می زد خلق را کای مردمان اندر آتش بنگرید این بوستان. مولوی. نعره ای زد سخت اندر حال زن گفت واعظبر دلش زد، گفت من. مولوی. شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت. (گلستان سعدی). گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. سعدی. نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد. اقبال لاهوری. - نعرۀ چیزی زدن، ازآن دم زدن. بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از چیزی زدن بی پروا: عاشقانت نعرۀ الفقر فخری می زنند. خواجه عبداﷲ انصاری. گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن نعرۀ شوق می زنم تارمقی است بر تنم. سعدی. مست شراب صمدی بایزید آنکه زدی نعرۀ هل من مزید. خواجو. ، نعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب کردن: یکی نعره زد گیو در کارزار به افراسیاب آن شه نامدار. فردوسی. یکی نعره زد گیو و گفت ای سران بکوشید در رزم بدگوهران. فردوسی. همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. ور بدین یک سخن مرا بزند گوش او کر کنم به نعره زدن. فرخی. از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی 239). که هر ساعت آن شیر جستی ز جای زدی نعره آنگه نشستی ز پای. اسدی. چون از سراپردۀ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). چو بر درگه رسید آن عاشق مست همی زد نعره چون شیران سرمست. نظامی. زد نعره ای آنچنان شغبناک کافتاد هزاهزی در افلاک. نظامی. نعره ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف. نظامی. نعره می زد خلق را کای مردمان اندر آتش بنگرید این بوستان. مولوی. نعره ای زد سخت اندر حال زن گفت واعظبر دلش زد، گفت من. مولوی. شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت. (گلستان سعدی). گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. سعدی. نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد. اقبال لاهوری. - نعرۀ چیزی زدن، ازآن دم زدن. بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از چیزی زدن بی پروا: عاشقانت نعرۀ الفقر فخری می زنند. خواجه عبداﷲ انصاری. گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن نعرۀ شوق می زنم تارمقی است بر تنم. سعدی. مست شراب صمدی بایزید آنکه زدی نعرۀ هل من مزید. خواجو. ، نعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود